نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

دابود

بسی : بستنی بیسو : بیسکوییت و.... تازگیا یاد گرفته به جای بابا اسم باباش رو صدا میکنه (دابود: داوود)و در مواقع لوس شدن میگه بابایی 2-3 بار هم اسم منو صدا کرد خیلی شیرین میگه (آژو :آرزو) اما از مامان گفتنش بیشتر لذت میبرم دابود آبوه بیار : داوود آب میوه بیار نیو : نرو خیلی کلمه ها رو شیرین ادا میکنه اما نوشتنشون سخته ولی سعی میکنم از همشون فیلم بگیرم
20 دی 1391

حاضر

شب تولد نیکیه و باباش تازه از راه رسیده بابایی میگه میخواین پاشین بریم خونه عزیز تا من جواب بدم نیکی شلوارش رو در آورده میگه حاضر حاضر بعد رو به من میکنه و میگه پاشو پاشو حاضر قربون این شیرین کاریات برم من
20 دی 1391

مهر نماز

بابای نیکی وقتی نماز میخونه نیکی کنارش میایسته و اداش رو در میاره یعنی منم نماز میخونم با اینکه باباش واسش مهر میذاره اما دوست داره مهر باباش رو برداره گاهی هم برمیداره و در میره باباش گاهی مهر رو تو دستش میگیره و موقع سجده رو زمین میذاره مشغول تماشای تلوزیون هستیم نیکی مهر برداشته و کنار ما مثلا نماز میخونه پچ پچ میکنه و هی میگه ابّر (یعنی الله اکبر)منم تشویقش میکنم میبینم عین باباش مهر دستشه و موقع سجده زمین میذاره فکر میکنه اینم از آداب نماز خوندنه ...
20 دی 1391

ماه

چند روزی که شهرستان بودیم فرصت خوبی بود که آسمون صاف و پرستاره رو تماشا کنیم شبا نیکی رو میبردم تو حیاط و ستاره ها رو ماه رو نگاه میکردیم چه شانس خوبی داشتیم که هم آسمون صاف بود و ماه درشت و گرد بعد از چند روز از اومدنمون دارم عکسای توی گوشیم رو به نیکی نشون میدم و نیکی اسم آدمای توی عکس رو میگه یه عکسی گرفتیم توش لامپ پشت سرمونه و پرنور افتاده یهو نیکی ذوق زده داد میزنه ماه ماه و لامپ رو نشون میده
20 دی 1391

سلام عزبزم

سلام عزیز دلم ساعت دقیقا 12 شب روز 19دیماه 1391 هستش مثل همه مادرا امروز لحظه به لحظه خاطرات 2سال پیش رو مرور کردم لحظه به لحظه یادم اومد که دیشبش چطور با دردا به صبح رسوندم و روز رو به شب رسوندم تا به این ساعت رسیدم و تو رو به دنیا آوردم لحظه شیرینی که با دنیا اومدنت هم دردام فراموشم شد ساعت 12 و 5 دقیقه است و این لحظه واسه من همیشه موندگاره دوستت دارم و به خاطر همه عشقی که تو زندگیمون آوردی ازت ممنونم تولدت مبارک امیدوارم همیشه تنت سلامت و دلت پر امید و لبت پر خنده باشه      
20 دی 1391

خاطرات این روزا

بعد از کلی کلنجار رفتن و شیر و لالایی نیکی چشماش رو بست و آرامش برقرار شد و خوابید با باباش شروع کردیم به حرف زدن یهو نیکی صدا میکنه مامایی مامایی من : بله نیکی : مامایی بخواب ------------------------------------------------ نیکی از وقتی فهمیده جواب سلام رو بقیه خوب تحویل میگیرن تا میتونه به همه سلام میکنه یه بار 2 بار 3بار ... هر چند بار که لازم باشه هر کی رو میبینه زودی سلام میده و تا جواب نگیره ول کن نیست تلفن زنگ بزنه حتما باید برداره و بگه ایو سلام رفتیم خونه عسل که دارن اسباب کشی میکنن حالا تو اون وضعیت که همه خسته اند و حوصله ندارن هی کارگرا از پله ها بالا پایین میرن و اثاث میارن نیکی هم هی میگه سلام سلام و دنبال جواب...
17 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد